آرمان جونآرمان جون، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

آرمان جون،عشق مامان و بابا

پسر گلم

آرمانم خیلی وقته رو شکم میوفتی ولی نمیتونی برگردی و غلت بزنی.کلی هم باهات تمرین میکنم اما انگار بی فایدس.  با سر میری تو زمین و دستو پا میزنی ...حتی گاهی تو خواب.همش باید حواسم بهت باشه. دکترت گفته تا بعد از 6 ماهگی غذا ندم.ولی من چند روزه لعاب برنج میدم بهت که اصلا دوس نداری و همشو بیرون میریزی.  
18 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

دقیقا 21 بهمن که 5 ماهت تموم شد و وارد 6 ماهگیت شدی......یه کار جدید کردی که مجبور شدم ننوت برای همیشه جم کنم. بابایی نبودو برای کاری رفته بود اصفهان .مامان جون زحمت کشیدو اومد پیشمون موند.یه دفعه شب دیدیم آقا داره غلت میزنه.سریع از تو ننو بیرون آوردمتو گذاشتمت رو زمین و شما هم اولین غلتتو زدی و ما هم کلی ذوق کردیمو برات دست زدیم.تو هم مثله اینکه خیلی خوشحال بودی اون شب کلی برامون میخندیدی.
29 فروردين 1392

پایان 4 ماهگی و واکسن آرمانم

عزیزم واکسن 4 ماهگیتم با کلی استرس  21 دیماه زدیم.و من برای اینکه درد کمتری رو تحمل کنی شلوار پات نکردم.خدا رو شکر با اینکه زمستونه ولی هوا زیاد سرد نبود خیالم راحت بود که سرما نمیخوری. یه شب تا صبح روز اول بیدار بودم آخه تب داشتی و منم تا صبح مواظبت بودم.از شانس خوبم فرداش جمعه بود و بابایی خونه بود و من صبح 2 ساعتی خوابیدم و بابا مواظبت بود.روز سومین دیگه حالت بهتر شده بود وارد 5 ماه شدی عزیز دل من ...
26 فروردين 1392

عکسهای 4 ماهگی آرمان جونم

 نمیدونم چرا تو ماشین بر خلاف نی نی های دیگه خوابت نمیبره و اذیت میکنی.این عکسو در کمال ناباوری وقتی تو ماشین خوابت برد انداختم............       قربونه این نگاه کردنت برم.....چی میخوای مامان؟؟؟!!!!بغل؟   یا شیر؟       اینجا بغل مامان جون هستی که تو رو از منم بیشتر دوس داره ....   خوب مغز بادومی دیگه         چه لمی دادی وروجکه من     داشتی با دستای خوشمزت بازی میکردی که من رسیدمو یه بوس جانانه کردمت.ههههههههه     ...
25 فروردين 1392

اولین شب یلدا

اولین یلدات مبارک باشه پسر گلم. شب یلدا خونه آقا جون بودیم.ناخوش بودی و همش بیتابی  میکردی.فکر میکردم به خاطر سرو صدا و شلوغیه تا اینکه فرداش فهمیدم تمام تنت جوشای ریز زده و تب کردی.بردیمت دکتر گفت ویروسه و به خاطر ازدحام جمعیت دیشب بوده.الهی مامان برات بمیره که کلی اذیت شده بودی. خیلی دوست دارم آرمانم.ایشاله دیگه هیچوقت بیمار نشی. ...
25 فروردين 1392

واکسن 2 ماهگی

امروز 22 آبان 91 صبح ساعت 9 با بابایی رفتیم خانه بهداشت واکسن 2 ماهگیتو زدیم.از قبلش کلی استرس داشتم.وقتی واکسنتو زدن شروع کردی به گریه کردن .منو بابایی باهات حرف میزدیمو قربون صدقت میرفتیم عزززززززززززززیزم.... بعد از واکسن رفتیم خونه مامان جون. یکروزم اونجا موندیم.همش مواظب بودیم دستمون به پاهای کوچولوت نخوره.آخه جای واکسن ورم میکنه و دردناک میشه.هر 4 ساعت بهت استامینوفن میدادمو کمپرس یخ میزاشتم.بمیرم که چقدر درد داشتیو تو خوابم گریه میکردی.الهی دیگه همچین روزایی رو نبینم.   ...
24 اسفند 1391