آرمان جونآرمان جون، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

آرمان جون،عشق مامان و بابا

با تموم وجودم دوستت دارم

آرمان عزیزم.....پسر ناز من.....هر روز که میگذره دارم بیشتر و بیشتر عاشقت میشم.چه خوبه آدم یه نفرو بیشتر از خودش دوست داشته باشه.چه حس قشنگیه برای موجودی کوچیک و نحیف زحمت بکشیو شاهد این باشی که داره روز به روز قد میکشه و بزرگ میشه ،قوی میشه ،فهمیده میشه،و تو رو میشناسه. چقدر شیرینه وقتی میبینم کارای جدیدی انجام میدی....اون موقع هست که تمام سختیهایی که دارم بخاطرت میکشم برام شیرین میشه و به خودم افتخار میکنم که مادرم. من به خودم افتخار میکنم که دارم برات مادری میکنم پسر نازم.  روز به روز بیشتر از قبل دوستت دارمو از بودن با تو لذت میبرم ،نفس من. چند روزه یاد گرفتی از رو مبلا خودت بری بالا....و بعد با حالت افتخار به خودت اون با...
4 شهريور 1392

11 ماهگیت مبارک.....هوراااااااااااااااااااااااااااااا

پسر گلم دیروز 11 ماهت تموم شد و به سلامتی رفتی تو 12...... خدا رو شککککککککککککککککککککککککککر و یه چیز جال اینکه دقیقا دیروز پنجمین دندونت در اومد...مروارید جدیدت مبارک مامانی   ...
23 مرداد 1392

یه کار جدید

از دیروز یاد گرفتی دستاتو میزاری زمینو بلند میشیو رو پاهات وایمیستی....! خودتم کلی ذوق میکنیو میخندی....ما هم برات دس میزنیم...هوراااااااااااااااااااااا ...
17 مرداد 1392

یه تکه نان!!! و آرمان شکمو

این یه تیکه نونو برای اولین بار با ترس دادم دستت آرمانم....فقط بخاطر اینکه یکم آروم بشی... ولی خدا میدونه چقدر نگران بودم نکنه یه تیکه بزرگشو با دندونه نصفه و نیمت بکنی.... و عاشق میوه ای خوشمزه من.......................... ...
27 تير 1392

اولین خنده....اولین ترس

اولین خنده قشنگتو تو 3 ماهگیت به مامانت هدیه دادی. اینجا هم نمیدونم چرا یهو ترسیدی فدات شم....من فقط اسمتو صدا کردم گلم...این که ترس نداره...بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس آرمان بین عروسکاش ................. ...
25 تير 1392

مرد شدنت مبارکککککککککککککککککککککککککککک

9 آبان ساعت 5.5 رفتیم با بابایی و مامان بزرگ کرج ختنه ات کردیم.تو اینقدر پسر خوبی بودی که فقط وقتی منشی دکتر پاهاتو نگه داشت تا تکون ندی گریه کردی.البته اینارو بابایی تعریف کرد چون من دلم نیومد بیام داخل اتاق دکتر .تو ماشین که داشتیم میومدیم خونه چند دقیقه گریه کردی که دلم آتیش گرفت.دردو بلای تو تا ابد تو جونم.اصلا طاقت گریه هاتو ندارم. رسیدیم خونه آقاجون بهت استامینوفن دادم و تو هم شیرخوردیو رو پام خوابیدی. خدا رو شکر این  ا سترسو ترس از ختنتم گذشت ................. ...
25 تير 1392

15 روز مهمون مامان جون بودیم.

دو هفته به مامان جون و بابابزرگت زحمت داده بودیم .بنده خدا مامان   جون با وجود کمردرد برامون سنگ تموم گذاشت. دستشون درد نکنه.تو پسمل گلم از روز اول شبا خوابت منظم بود. قبل خواب از ساعت 9 تا 11.5 گریه هات شدید بودو کلی مارو نگران میکرد. کشف کردم که با صدای هود آروم میشی.تقریبا 12 شب که میخوابی تا 8 صبح هر دو ساعت پامیشی و شیر میخوای. بعد از اینکه خوابوندمت باید بیدار باشمو شیرمو بدوشم.آه زخمه و خون مییاد و تو گله من نمیتونی بخوری. سخته خیلییییییییییییییی ولی چون تو عشقمی تحمل میکنم. امروز بردیمت پیشه دکتر فولادی اونم برات ویتامین نوشت. هر روز 25 قطره. قربونه اون صورته پرموت بشم من همه میگن از بس میوه و سبزی خوردم شما اینج...
25 تير 1392