آرمان جونآرمان جون، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

آرمان جون،عشق مامان و بابا

تولدت مبارک.........خوش اومدی گلم

 سلام پسر گلم. آرمان جونم تو سه شنبه 21 شهریور 1391 ساعت ١٠،٥ دقیقه در بیمارستان صارم به دنیا اومدی. مامان خیلی دلش میخواست لحظه به دنیا اومدنت رو ببینه و کلی براش برنامه ریزی کرده بود ولی متاسفانه منو بیهوش کردنو من اون لحظه قشنگو ندیدم وکلی غصه خوردم.خداروشکر از اتاق عمل فیلم گرفته بودیمو دلم به اون خوش بود.سزارینم خیلییییییییییییییییییییییی بد و دردناک بود ولی وقتی آوردنت تو اتاقم دردش برای لحظاتی از یادم رفت.وای که چه نازو خوشگل بودی.بابایی از خوشحالی داشت بال در میاورد.ما به همراه زن عمو انسی که خیلی تو زحمت افتاد یه شب بیمارستان موندیم.مامان جون به خاطر کمرش که عمل کرده نمیتونست پیش ما بمونه.واقعا از زن عموت ممنونم که تا صبح ...
25 تير 1392

مرواریدای جدیدت مبارکککککککککککککککککککک

دقیقا 15 تیر ماه بود که یدون دندون پایینو دو تا دندون بالات باهم خودشونو نشون دادن....عزیز دل مامان....مبارکه خیلی این چند وقت به خاطر درد لثه اذیت شدی ... خوابت کم شده بودو طی روز همش در حال گریه کردن بودی.منم همیشه سعی میکردم بغلت کنم .خدارو شکر از شنبه 22 تیر آرومتر شدی. از  همون روز میتونی چند ثانیه بدون کمک رو پاهای کوچولوت وایستی و خودتم ذوق میکنی انگار میفهمی داری یه کار جدید انجام میدی....جون منی تو گلم ...
23 تير 1392

کی میشه تو هم حرف بزنی آرمانم...

آرمان بعد از دیدن مسابقه فوتبال ایران و کره جنوبی: ماما.....ماما.....(بعللللللللللللللللللللللللله پسر گلم ،یه هفته هست که ما ما میگی) جون دلم  عزیزم.... ماما   ...  یه درکاست دارم اجت!!!!! جونم بگو مامانی میجاری منم بآشون برم جام جهانیییییییییییی؟؟!!!!!! من آرمان   ***************************************************************** منم میحام جرفا رو بجورمممممممممممممم ب ب !!!(منم میخوام ظرفارو بشورم بابا)   م میتوننننننننننننننننننم.....!!!!!!!(من میتونم) باشه گلم یکم که بزرگتر شدی همه ظرفا رو فقط شما بشور....! ماما بابا آرمان گل ************************...
23 تير 1392

10 ماهگیت مبارککککککککککککککککککککککککککککک

نفسم امروز 21 تیر وارد 11 ماهگی شدی. مبارکککککککککککککککککککککککککککککهههههههههههههههههههههههههههههههههه دیشب برای افطار عمو مهدی و عمو محمودت خونمون بودن و شما با دختر عمو دیبا خیلی بازی میکردیو میخندیدی....قربونت برم تا حالا ندیده بودم با کسی بازی کنیو لذت ببری. داری دیگه کم کم بزرگ و فهمیده میشی عروسکم.بوسسسسسسسسسسس ...
21 تير 1392

آرمان و پارسا

آرمان و پسر دایی خوشگلش که یه سالو 10 ماه ازش بزرگتره.... عاشق دوتاییتونم. امیدوارم همیشه دوستای خوبی برای هم باشید خوشگلای من   ...
19 تير 1392

بدون عنوان

بعد از برگشتن از سفر منو تو بابایی هر روز میرفتیم دنباله خونه. ١٠ خرداد سباب کشی کردیم و نزدیک آفیس بابایی رفتیم و همسایش شدیم.ههههههههه جا به جا شدن با یه پسر شیطونو وروجک خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم.با اینکه سه روز کارگر داشتم ولی بازم سخت بود.مثله همیشه به مامان جون خیلی زحمت دادیمو چند شب مهمونشون بودیم تا کم کم کارامون تموم شد. خداروشکر آرمانم هر روز داره باهوشتر میشه. از وقتی رفتی تو 9 ماه میتونی با کمک مبل و صندلی بلند بشی.منم باید همیشه حواسم بیشتر بهت باشه،آخه تعادل نداریو همش میوفتی. خیلی دوست دارم پسرم. ...
19 تير 1392

اولین مسافرت کوچولوی ناز من

شنبه 28 اردیبهشت 92 ساعت 3:1١ ظهر................................................................... اولین مسافرت پسر نازم به شمال بود که مامان جونو و بابابزرگ مهربونش هم مارو همراهی کردن. ما به دعوت دایی جونم چند روزی رو مهمونش بودیم تو شهر زیبای چابکسر.اون چند روز هوا بارونی و سرد بود و ما نمیتونستیم به خاطر شما نی نی گل زیاد بیرون بریمو بگردیم ولی به محض اینکه کمی هوا بهتر شد بردیمت تا برای اولین بار دریا رو ببینی..................ولی انگار برای شما خواب واجبتر بود. !!!   لب ساحل دریا رامسر هستیمو شما در خواب !!!!!!!!!بیدار شو خوابالو   وقتی برگشتیم تو ماشین بیدار شدیو ما یه بار دیگه بخاطر گل پسرم رفتیم دریا .این...
19 تير 1392